ایمان کامل با داشتن دو زن




































صالح

روزی روزگاری مرد تاجر مومنی بود که هر روز صبح برای نماز به مسجد میرفت و هر روز میدید که مردی دیگر زودتر از او در آنجاست و مشغول عبادت و نماز .

همیشه با خود میگفت چگونه است که من هر چه زودتر میایم این مرد زودتر از من آمده و مشغول عبادت است ، خوشا به سعادتش که خداوند چنین ایمانی را به او مرحمت نموده باید از او بپرسم که چگونه به این مرتبه از ایمان رسیده.

خلاصه روزی با او هم کلام میشود و سوالش را می پرسد و آن مرد دومی به او میگوید
که میدانی اگر ازدواج نکنی نصف ایمان را نداری ؟ من برای افزایش ایمانم 2 بار ازدواج کردم واکنون 2 همسر دارم . رازش این است !

مرد تاجر نزد همسر خود رفت و قصد خود را برملا نمود و زن بیچاره هم برای اینکه راه رسیدن شوهرش به ایمان کامل را سد نکند و دوزخی نشود با چشمانی گریان خواسته او را پذیرفت. و مرد تاجر مجددا همسری برگزید و برای حفظ عدالت هر شب به خانه یکی از آن دو میرفت.

روزی کار تجارتش طولانی شد و تا کارش تمام شود شب از نیمه گذشت . به خانه همسر اول خود رفت و در زد . همسرش گفت که او راه نمیدهد ، برود همانجایی که تا ان موقع بوده !! هرچه تاجر التماس کرد و گفت که در تجارتخانه بوده فایده نکرد . ناچار به نزد همسر دوم خود رفت و او هم با تاجر همان نمود که همسر اول نموده بود.

تاجر بیچاره جایی برای خواب نداشت و هوا هم بس ناجوانمردانه سرد بود با خود گفت خدایا به کجا پناه برم که یاد مسجد افتاد و با خود گفت امشب را در مسجد سپری میکنم . پس به سوی مسجد براه افتاد و داخل شد و در گوشه ای دراز کشید. ناگهان از زیر منبر صدایی شنید و ترسید . با خود گفت نکند جن باشد ! نکند دزدی باشد ! ترسیده بود و نمیدانست چکار کند که مجددا صدایی آمد . با خودش گفت شاید سگی یا گربه ای وارد خانه خدا شده باید بروم و انرا بیرون کنم. ترسان و لرزان بسمت منبر رفت که دوباره صدایی آمد و احساس کرد صدا آشناست . جلوتر که رفت و خوب که نظاره کرد مرد مومن صبح های خود را دید که در آنجا ارمیده و ناله میکند و خود را نفرین میکند که خدایا چرا من چنین غلطی کردم که به چنین عاقبتی دچار شوم .

مرد تاجر مرد مومن را ندا داد و گفت ای زاهد و پیر فرزانه اینجا زیر منبر چه میکنی ؟ برخیز و ببین که چه بر سر من آورده ای !

مرد مومن با دیدن او برخاست و خدا را شکر نمود و گفت پس آمدی ؟ تاجر گفت یعنی چه ! چرا یاوه میگویی ؟ راهنمایی تو مرا بیچاره نمود و آواره کوچه و برزن . من از تو راز ایمان را پرسش نمودم و حال ، مرا ببین که بی سرپناه گشته ام . پس آمدی یعنی چه ؟

مرد مومن پاسخ داد : من پس از انکه همسر دوم را اختیار نمودم هر شبم چنین است و ناچار به مسجد میایم و تا صبح میمانم . برای اینکه تنها نباشم و نترسم تو را با خود همراه نمودم !!!!


" حالا هر کی دوست داره ایمانش دو برابر بشه بره زن دوم بگیره "


نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 13:56 توسط صالح|


آخرين مطالب
» دانشگاه ما
» سگ باهوش یا احمق؟!
» معنای انسانیت
» دخترک عاشق کوروش بزرگ
» پیرمرد عاشق
» بیسکوییت زن جوان
» خبر
» پست ثابت
» عشق واقعی
» ساعت قرار
» پیرزن باهوش
» دخترک و دوست مریضش
» سال 90 مبارک
» مسابقه ی غورباقه های کوچک
» اشعار آموزنده (1)
» حکمت ها (1)
» کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان!فقط 12کلمه !!
» آرامش
» بزرگترین افتخار
» او شما را فریب داده، این بهترین خبری است که شنیدم
Design By : Pichak